رهارها، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

مادرانه هایی برای نازنین دخترم رها

مادرانه کارمند! مادرانه سخت!

این روزها سخت تر از همیشه میگذرد. اصلا هر روز که میگذرد انگار سخت تر می شود , دوری را می گویم , ۷ ساعت کاری را می گویم که انگار روز به روز طولانی تر می شود. امروز با یکی از دوستانم حرف میزدم. از غذاهای جدیدی که برای دخترش می پخت حرف میزد. صدای دخترش می آمد. جیغ میزد و مادرش هم هرازگاهی می گفت جانم می آیم.......دلم تنگ شد. دلم برای صدایت تنگ شد. دو بار زنگ زدم خونه تا صداتو بشنوم , خواب بودی جان مادر. دلم برای نگاهت تنگ شد. یاد دیشب افتادم که بخاطر دیدن آگهی بازرگانی از پشت سر من سرک می کشیدی و انگار که خشکت زده باشد بی حرکت مانده بودی . دلم برای آن سرک کشیدن تنگ شد. از پشت تلفن که نمیشود نگاه را دید. به عکست روی صفحه مانیتور ا...
30 بهمن 1391

خاله ریزه..... واسم چقدر عزیزه..... همینجوری ریزه.....

وای چقدر ریزه است؟؟!!! اصلنم بزرگ نمیشه این بچه ها؟؟!! تو خجالت نمیکشی با این جثه , بچه ات این قدر کوچولوه؟؟!! و....   و هزار تا حرف دیگه ای که بابت لاغری تو می شنوم که جوابشون یا تأییده یا لبخند ولی... ولی اینایی که این حرف رو میزنن چه میدونن که من چه اشکها ریختم و چه تلاشهایی کردم واسه چاق شدنت.چقدر این ور اون ور دنبال دکتر و متخصص غدد گشتم ولی آخرشم دلم راضی نشد که ببرمت(از بس که سختی کشیدی تو نوزادیت دیگه نمیخواستم با یه سری شربت و داروی دیگه اذیتت کنم) , از لحظه لحظه شمردن دقایق شیرخوردنت تا جمع زدن و کم کردن سی سی  به سی سی شیرخشک هایی که خوردی و اونایی که نتونستی بخوری و ریختم دور.... نمیدونن که ...
29 بهمن 1391

روزی که اومدی تو بغلم

جمعه 2 تیر بود. از صبح تکونای شمارو احساس نمی کردم. پیش خودم می گفتم ناهار بخورم , یه کم هم بستنی بخورم دراز بکشم حتما دیگه تکون می خوره. ساعت 4 , 5 بود که دراز کشیده بودم و همش دقت میکردم که ببینم تکون میخوری یا نه. دیدم خیر. به بابایی گفتم , اونم البته از صبح نگران بود ولی وقتی دید عصر هم خبری نشد گفت بریم دکتر. به دکتر زنگ زدم گفت برو بیمارستان که چک بشی. همش بابایی باهام شوخی میکرد که خوبه حالا بریم بگه باید بدنیا بیاد , منم همش میگفتم توروخدا نگو , آمادگیشو ندارم. رسیدیم بیمارستان و رفتیم بخش زنان و زایمان. دکترم قبلش هماهنگ کرده بود تا من NST بشم. سونو انجام شد و دوبار ضربان قلب کوچولوت افت کرد. به دکترم اطلاع دادن. خانم دکتر گفت ...
29 بهمن 1391

جبرانی

مامانی عزمم رو جزم کردم که این چند ماه عقب افتادگی رو جبران کنم. این چند روزه سعی میکنم تا هنوز خاطرات از ذهنم پاک نشده بیشتر از گذشته بنویسم.
29 بهمن 1391

زود گذشت!

نازنین دخترم تو الان ۷ ماه و ۲۷ روز داری. تو بزرگ شدی و من روز به روز عاشق تر. هر روز بیشتر از روز قبل دوست دارم نازگلکم. خوشگلکم شما الان کامل میشینی و با اسباب بازی هات بازی می کنی. سینه خیز میری که خیلی بامزه است.با صدای بلند می خندی و به زبون خودت باهام حرف میزنی. اما هنوز خاطره اولین روزهای زندگیت جلوی چشمام خیلی روشنه. شبهایی که تا صبح بالای سرت بیدار می موندم چون تو خیلی ضعیف بودی و من می ترسیدم اتفاقی برات بیوفته. یاد اولین باری که از روی زمین اسباب بازیتو برداشتی , اولین باری که بهم خندیدی ... چقدر کوچیک بودی عزیزم. وقتی عکساتو نگاه می کنم باورم نمیشه که ۷ ماه به این سرعت گذشت. زود گذشت جان ِمادر , زود گذشت! ...
29 بهمن 1391